December 14, 2009

هوایی که، تنفس نکنیم بهتر است!




اینجا قرار است فیلمهای هنری و باارزش را نقد کنیم و دربارشان حرف بزنیم مثلا. اما خب! یک سری معیارهایی هم هستند که بعضی وقتها می آیند جلو و هی میزنند توی سرت که "هی مرد! یه نگاهی هم به ما بنداز!". معیارهایی مثل امتیاز فیلمها در سایت های سینمایی. یا مثلا عوامل فیلم. یا حتی سر و صداهای هنگام اکران فیلم و یا بازخوردهایی که در بین مخاطب ها و منتقدان داشته اند. اینها هر کدام میتوانند دلیلی باشند مبنی بر اصرار و توجه نویسنده، برای نوشتن درباره ی آن فیلم. هرچند که شاید فیلم، اصلا ارزش نقد شدن نداشته باشد و حتی یک-وقت-تلف کردن-تمام عیار باشد!

اینها را گفتم که یک بهانه ای داشته باشم برای صحبت کردن درباره ی The Air I Breathe یا به زبان خودمان " هوایی که تنفس میکنم "
یک بهانه ای که به خودم تلقین بشود که " بنویس، اگرچه ننویسی هم فرقی نمیکنه!"
اما خب بعضی وقتها باید نوشت. گذشته از این که فیلم ارزش نوشتن دارد یا نه. باید نوشت تا "تفاوتها" احساس شوند. تفاوتها!




فیلم یک نوع روایت متفاوت دارد! یک نوع روایت خاص. به نوعی اپیزودیک و با ارتباطات غیرقابل پیش بینی و اتفاقی بین کاراکترها. شخصیتهای فیلم اسم های عجیب و غریب دارند! یعنی اسم ندارند و با این نامها شناخته میشوند: اپیزود اول با بازی فارست ویتاکر در نقش "شادی" (Happines). اپیزود دوم با بازی برندان فریزر در نقش "لذت" (Pleasure) ، اپیزود سوم با بازی سارا میشل گلار در نقش "غم" (Sorrow) و اپیزود چهارم با بازی کوین بیکن در نقش "عشق" (Love).

خیلی جذاب شد،نه؟ خوشحال نباشید. یعنی باشید، اما تا اواخر اپیزود اول. آن هم برای بازی نیمه جان ویتاکر. ویتاکر بازیگر خوبیست. اما حتی یک بازیگر خوب هم در یک فیلمنامه ی ضعیف و پرسوناژهای کارنشده ، کم می آورد و با سر به زمین میخورد.

این بازیگرهای معروف را کنار اسمهایی مثل جولی دلپی ، اندی گارسیا و امیل هرش قرار بدهید. بازیگران نقش دوم فیلم! این ها نقش دوم هستند و بالایی ها نقش اول. می پرسید چه جوری این همه بازیگر نقش اول و این همه هم نقش دوم؟ یا مثلا میپرسید این نوع روایت اپیزودیک چیست؟ این نوع اسم گذاشتنها؟ یا اصلا این نویسنده ی حراف، چرا درباره ی داستان فیلم نمینویسد؟ خب حق دارید.

فیلمهایی مثل "Babel" و "Crash" را دیده اید؟ اینها دو مثال عالی هستند در مقایسه با این فیلم. از لحاظ نوع روایت و حتی پایان های به نوعی تلخشان. اصلا از هر لحاظ. این فیلم قرار است در رده ی این چنین فیلمهایی قرار بگیرد. فیلمهایی که "سرنوشت" و "تقدیر" از جمله عناصر بسیار مهم و مورد بحث در آنهاست. زمان در آنها سیال است و شما در هر سکانس، قسمتی از ماجرا را میبینید که احتمالا در سکانسهای بعد، قسمتی دیگر از ماجرا را ، در همان زمان اما در جایی دیگر میبینید. فیلمهایی که مثل "آدم" نیستند و نمی شود در چند خط یک خلاصه ازشان نوشت. بیایید بگوییم فیلمهایی که به نوعی پست مدرن هستند!

از بازی ها بگوییم و شخصیت ها. از این که این چه نوع سینماییست که بازیگری مثل برندان فریزر ، بازیگر سری فیلمهای مومیایی و دیگر فیلمهای لوس و بی سر و ته، قرار است نقش یک جانی را بازی کند. یک جانی صورت سنگی که در بچگی ، بعد از حادثه ای که منجر به مرگ دوست صمیمی اش شده، زندگی برایش معنایی ندارد و مفهوم "لذت" را از یاد برده. در جایی تونی ( امیل هرش ) به او میگوید: "از کاری که میکنی لذت میبری،نه؟" و منظورش استفاده از نیروی ماوراالطبیعه ی اوست که با آن به انگشتی ( اندی گارسیا ) برای وصول پول هایش کمک میکند. او میتواند آینده را ببیند! این را نمیدانیم از کجا، اما میتواند. تمام! این یعنی مرگ قهرمان صورت سنگی. این یعنی همان مومیایی و مردان ایکس! مگر جانی ِ تنها و غمگین، نیروی عجیب خدادادی دارد؟ یا مثلا مگر عاشق دخترهای لوس ِ الکلی که در تلویزیون میبیند میشود؟ (مخصوصا آنهایی که نقششان را سارا میشل گلار بازی میکند. با آن دماغ کج و زیر چشمهای کبود.) هرگز. اینها مرام جنایتکارهایی که دوستشان داریم نیست. اینها خصوصیات لئون و تونی مونتانا نیست. باور بفرمایید هرلحظه با خودم فکر میکردم الان است که یک پوست موز زیر پایش برود و با آن هیکل و هیبتش پخش زمین شود و بزنیم زیر خنده! اما متاسفانه جدی بود. در جایی "غم" را در خانه ی خودش تنها میگذارد و به او میگوید: به هیچ چیز دست نزن. وقتی برمیگردد ، کل خانه از این رو به آن رو شده و عکس خودش و دوست دوران بچگی اش هم بر دیوار است! تصور کنید که زخمی هم هست و عصبی به خانه برگشته. بعد از تماشای این صحنه ها چه کار میکند؟ طبیعتا عصبی می شود و سر دختر داد میزند که تو نباید به وسایل های من دست میزدی و میرود در فاز تنهایی و بی کسی خودش. اما خب اینجا مینشیند از سیر تا پیاز داستان را برای "غم" تعریف میکند و بعدش دل و قلوه رد و بدل میکنند با هم!

"غم" دائم الخمر درب و داغانیست که در طی حادثه ای در دوران کودکی، پدرش را در هنگام دلقک بازی (!) از دست میدهد. پدرش پشت اتوبوس مدرسه ی او در حال رقصیدن است که یکهو نمیدانیم چرا حال میکند برود آنور و یک ماشین بهش بزند و پخش زمین شود. بارقه ای میزند و "غم" آینده اش دگرگون میشود! او خواننده ی معروفی میشود که همه ( انگشتی ) میخواهند او را تصاحب کنند. برای پول درآوردن. یعنی یک برگه ای هست که هرکی زور داشته باشد، آن را میگیرد و میشود صاحب "غم". مثل چراغ جادو انگار! بعد همه اش گریه میکند و ناراضی است که چرا هی او را برای خودشان میکنند و او هیچ کاری نمیتواند بکند.

"عشق" هم مردیست که دوست دختر دوران جوانی اش (جولی دلپی) از چنگش در رفته و او هنوز عاشق اوست. دختر با مردی ازدواج کرده که گویا لایق او نیست. چرا که وقتی مار دختر را نیش میزند، در خانه مینشیند و معلوم نیست چه کار میکند و مانند دوست پسر سابق ِ عاشق، نمیرود سراغ یکی از چند نفری ( به تعداد انگشتهای دست ) که خونشان یک مدل خاصی است که به خون همسرش میخورد و او را نجات بدهد.

از "شادی" نگفتیم. او شخصیت اصلی اپیزود اول فیلم است. یعنی نگفتیم به این دلیل بود که خب تا حدودی و تا یک جاهایی قابل درک بود. یعنی "شادی" ، آنجاهایی بود که به فیلم امید داشتیم. به یاد بیاورید سکانس بازجویی انگشتی را با او که میگفت : "من پروانه ها رو دوست دارم" . خوب بود و به مقدار لازم احساساتی.

این شخصیتها همه ایراد دارند. یک جانی ِ دوست داشتنی، خصوصیات این چنینی ندارد. یعنی اگر قرار است خشن باشد و تنهایی اش را به بیننده نشان بدهد، خب دیگر این عشق و لوس بازیها و نیروی ماورالطبیعه ( آن هم بدون هیچ توضیحی درباره ی وجود این نیرو ) چیست؟ یا مثلا کاراکتر "غم" چرا انقدر بی عرضه است؟ چیزی به اسم پلیس نیست مگر؟ یا حتی "غم" اسم دیگری هم دارد. "تریستا". این یعنی همه ی مبحث بی اسم بودن شخصیتهای اصلی، به باد فنا! یعنی یکیشان اسم دارد! یا "عشق" که مثل دیوانه ها می دود و میرود پیش "غم" و فقط مانده بود با مشت و لگد به او بفهماند که زندگی یک نفر به خون او بستگی دارد. و یک جا هم یک ساختمان دراز را در عرض چند ثانیه بالا می رود تا "غم" را نجات بدهد که خب این احتمالا از خصوصیات سوپرهیرو بودن او سرچشمه میگیرد. آخر او همه را نجات میدهد!


اتفاق! یکی از مهمترین مولفه های این نوع سینما، عنصر اتفاق است. اینکه شخصیت ها به طرز غریبی با هم برخورد میکنند و "سرنوشت"شان با هم گره میخورد. بعضی وقتها حتی همدیگر را نمی بینند و اینها فقط برای بیننده معلوم میشود. این فیلم در این مبحث هم نتوانسته کمکی به موفقیتش بکند. در فیلمهایی مثل Crash و Babel ، این عنصر اتفاق، خیلی دقیق و حساب شده رخ میدهد. اصلا رو نیست و مخاطب احساس جعلی بودن و مصنوعی بودن آنها را نمیکند. روند رخ دادن این اتفاقها طبیعیست. یک چیزی آنجا همه چیز را به هم ربط میدهد. مسئله ی نژاد در فیلم Crash یا در Babel اگر به یاد بیاورید یک "تفنگ" این داستان های متفاوت را به هم ربط میداد و تا پایان داستان، هرچه جلوتر میرفتیم، بیشتر و بیشتر میفهمیدیم و با داستان های دیگری رو به رو میشدیم. در فیلم مورد بحثمان اما، اتفاق ها، خیلی ساده لوحانه رخ میدهند. تصور کنید وقتی "شادی" بالای پشت بام است و یک دنیا پلیس (!) او را محاصره کرده اند و او کیف دزدی را پرت می کند پایین و یکهو همه به او شلیک میکنند را! بگذریم از این که معمولا به کسی که کیفی را جایی پرتاب میکند شلیک نمیکنند! به این فکر کنیم که چرا کیف را پرتاب کرد پایین؟ کیفی که از همه جا قرار است یکهو بیفتد روی سقف ماشین "غم" و او که بدبخت و بیچاره شده است و بی پول ، دوباره پولدار بشود و زندگی اشرافی اش را از سر بگیرد. مسئله ی دیگر این است که ماشین "غم" با "شادی" در هنگام فرار تصادف میکند و "شادی" مدت زیادی را صرف فرار میکند و بعد از این همه مدت، "غم" همانجا که تصادف کرده بوده ایستاده و دارد گریه میکند! این همه وقت میگذرد و او هنوز همانجاست. احتمالا میدانسته که قرار است یک پولی از آسمان برایش برسد! یا مثلا چه حکمتی داشت که پزشک "لذت" همان آقای "عشق" باشد؟ در صورتی که تا پایان فیلم، هیچ ربطی به هم پیدا نکردند غیر از همان سکانس. یا از کجا آمد و آقای "عشق" پیدا شد هنگام خودکشی "غم" ؟ آن هم یکهو نگاهش بیفتد به بالای ساختمان بلندی که "غم" آنجا میخواهد خودش را پایین بیندازد. این ها همه یعنی سرهم بندی! یعنی بیاییم و وارد ژانری بشویم و از مولفه های آن ، بی هیچ نکته سنجی و دقتی ، استفاده کنیم.

مبحث اسمها! به نام گذاری ها دقت کنید : آقای "شادی" در زندگی اش همه چیز دارد غیر از "شادی". آقای "لذت" خوشتیپ است و دخترهایی هستند که عاشق او می باشند، اما او با هیچ کس رابطه برقرار نمیکند و در زندگی چیزی به نام "لذت" را تجربه نکرده. یا مثلا آقای "عشق". او هم همینطور. او چیزی در زندگی کم دارد که همان "عشق" است. دختری که دوستش داشته اما از دستش داده. یا مثلا "غم". او دختریست که از کودکی با صحنه ی تکان دهنده ی مرگ پدرش، بزرگ شده و چیزی را از دست داده. او "غم" بزرگی بر دوشش است. اگر دقت کنید، فرضیه ای است که اسم ها بر عکس هستند! معمولا هر کس اسمش چیزیست که ندارد. نوعی از نمایش تلخ بودن سرنوشتهای کاراکترها که به نوعی این هم مولفه ی این نوع سینماست. اما برای "غم" اینطور نیست! شاید چون که تنها بازمانده ی خوشبخت ، از این درام تلخ، همین "غم" است که خوشحال با بچه ای از معشوقش به زندگی جدیدی روی می آورد. این یعنی از دست دادن "غم". به این مسئله البته نمیشود خیلی ایراد گرفت. شاید نکته ی مثبت فیلم هم باشد حتی!

کارگردان این فیلم، کارگردان گمنامی است. یک فیلم کوتاه در سال 1999 و این فیلم در سال 2007 ، تنها اسمهایی هستند که در کارنامه ی این کارگردان دیده میشوند. Jieho Lee با ساخت این فیلم، وارد به دنیای سینمایی شده است که در حد و اندازه های او نیست. این را با توجه به حرفهایی که در بالا زدم میگویم. این که این نوع سینما نیازمند یک سری مولفه هاییست که به درستی و با دقت در جایشان قرار بگیرند و مخاطبی که با این نوع سینما آشنایی دارد، این ها را ببیند و درک کند. اما کارگردان در این فیلم دست به هر کدام از این مولفه ها زده، یا آن را نصفه و نیمه توضیح داده یا کامل اما اشتباه. به طوری که مخاطب آرزو میکند ای کاش این مفاهیم و موضوعات در فیلم وجود نداشتند! به یاد بیاورید سکانس رقصیدن پدر "غم" را و اینکه ماشین به او میزند و میمیرد. این صحنه اشاره ای دارد به فیلم" Singing In The Rain ". اما وقتی منطق درستی برای اتفاقی که افتاده وجود ندارد ، نه تنها کمکی به این فیلم نمی کند، بلکه به فیلم مورد ارجاع قرار گرفته هم توهین میشود و منطق آن اتفاق در آن فیلم هم زیرسئوال میرود. این یعنی یک "ارجاع" بد! یا نمایش احساسات اغراق شده در فیلم، با از بین بردن خصوصیات کاراکترهایی که مانند آن ها را در فیلمهای دیگر دیده ایم و آن طور و با آن خصوصیات، آنها را پسندیده ایم، به نظر کار اشتباهیست. فیلمسازی که وارد این نوع سینما میشود، باید بداند که با مخاطبهایی سر و کار خواهد داشت که سینما را میشناسند. مخاطبانی که فرق کالای خوب را با بد میدانند.



حالا چرا انقدر درباره ی این ها حرف زدم؟ چون این نوع سینما از آن سینماهاییست که به طرز وحشتناکی به شان علاقه دارم. سینمایی که از ارزش های آن، سخت فهم بودن و غیر خطی بودن روایت و داستان است. یک نوع معما شاید. سینمایی که فقط در هنگام تماشای فیلم، به اتفاقات و موضوع ها و ارتباطاتشان پی نمی بریم. سینمایی که باید چند بار هر فیلمی را دید تا بیشتر و بیشتر فهمید و لذت برد.
اینکه آیا به فیلمهایی مثل "هوایی که تنفس میکنم" به عنوان یک غنیمت نگاه کنیم یا یک نمونه ی خوب، از آن دست سئوالاتیست که باید به آن جواب صریح داد. من فکر میکنم نه تنها غنیمت نیست، بلکه یک نمونه ی بد است! شخصا حاضرم صبر کنم تا فیلمهای دیگری در حد و اندازه های Babel ، Crash و 21 Grams و حتی Memento بیایند و آنها را ببینم و لذت ببرم، تا به فیلمهایی مثل "The Air I Breath" دل خوش کنم و به آن امتیاز بالایی بدهم.

-------------------------

4 comments:

  1. سلام
    باز هم مثل همیشه عالی بودی امید جان. خیلی خوبه که فیلم بد هم معرفی و نقد می کنی
    بابل و کرش و ممنتو جزو بهترین لحظات زندگی من هستن و فک کنم خیلی باید سعی کنیم تا چیزی مثل اینا ببینیم.
    موفق باشید

    ReplyDelete
  2. البته من داوود هستم. شرمندم ولی به قرآن!

    ReplyDelete
  3. آقا من شخصا شرمندم
    اصلا به اسم نویسنده نگاه نکردم فک کردم وبلاگ فقط یه نویسنده داره اونم امید خانه.
    ما مخلص همه فیلم خور ها از آقا داوود گرفته تا امید خان هستیم
    بازم ممنون

    ReplyDelete
  4. اختیار دارید.
    واللا یه شیش هفت تایی هستیم اگه خدا بخواد.
    ممنون از توجهتون.

    ReplyDelete