February 11, 2010

نگاهی به جشنواره بیست و هشتم فیلم فجر - قسمت اول



قرار شد برای جشنواره ی بیست و هشتم فیلم فجر، یک پرونده برویم در وبلاگ. اما خب بنا به دلایلی، نشد! چند نفری فیلمها را ندیده بودند، یکی تنوع نوشتاری اش نمی آمد از بس که هر فیلمی دیده بود، بد بود! یکی هم مانند من، که دوست داشتم بنویسم. و الان هم که خب دارم مینویسم! از حواشی، فیلمها ، برگزاری، داوری و ..... .


امسال شاید سر داستان تحریم جشنواره ، ( که اصلا درست و غلط بودنش در این بحث نمیگنجد) خیلی ها فیلمهایشان را نیاوردند، ارائه نکردند. خیلی ها داوری فیلمها را نپذیرفتند. امسال در هر صورت جشنواره بی رونق تر از سالهای قبل بود. فیلمها هم به هیچ وجه در حد و اندازه های سالهای قبل نبودند. در دو پست، چند خطی درباره ی چند فیلمی که دیدم مینویسم چرا که مجالی برای نقد و تفسیر کامل هر فیلم نیست. تعدادی را اگر فرصت شد و اگر اکران عمومی شدند، برایشان پست جداگانه در نظر میگیرم. باز هم میگویم که همه ی فیلمها را ندیدم.
باشد که جشنواره های بعدی پرمخاطب تر و پربارتر از امسال باشند.

(به ترتیب تماشای فیلمها:)


پرواز مرغابیها: این جا، یعنی مشهد، کلا کم پیش می آید که سالن سینما برای فیلمهای جشنواره پر شود، مگر فیلمهایی که کارگردانهای اسم و رسم داری ساخته باشندشان یا مثلا پنجشنبه ای، جمعه ای اکرانشان باشد. به طور مثال برای این فیلم، کلا یک پنجم سالن هم پر نشد! فیلم در یک کلمه "افتضاح" بود! از آن فیلمهای "توهین به شعور مخاطب"! بعد از تماشای آنونس جشنواره ی سال قبل (!) فیلم شروع شد: پسری که پدرش یک مرغابی زخمی را به خانه می آورد و داستان فیلم، میشود رابطه ی بین این دو. شاید هم این سه: پدر، پسر، مرغابی!. دیده اید فیلمهای عباس کیارستمی را؟ مثلا یک روستایی است، یک بچه ای میشود کاراکتر اصلی فیلم و همه ی اتفاقات حول و حوش این بچه رخ میدهند. بعد اینکه بفرمایید دیده اید فیلمهایی را مثل "حلقه های ازدواج" یا "چهارچنگولی"؟ یک سری بازیگرهای معروف کمدی، شکلک ها و اداهای عجیب غریبی در می آورند و شوخی های کلامی یا فیزیکی (!) جوانپسندانه میکنند. فیلم یک مخلوطی بود از این دو ژانر! آنجا وسط یک روستا، مربی تیم فوتبال مدرسه، بعد از گل زدن بچه های تیمش، حرکات موزونی انجام میدهد که احتمالا نظیرشان را در شوها و کلیپهای آن طرف آبی میبینید! یا تصور کنید نقش اول فیلم را، که انگار مدیون تماشاگران است اگر در هر سکانس آبغوره نگیرد و زیر گریه نزند! فیلم البته رگه های عرفانی و مذهبی هم دارد! یک آش دهان سوزیست این فیلم! مخصوصا وقتی شامل تخفیف هم نشود بلیطش! واقعا نمیدانم برای این فیلم چه بنویسم! اصلا این فیلمها در جشنواره چه کار میکنند؟ توجیه کنید لطفا بنده را!

طلا و مس: دومین فیلمی که دیدم، در سالنی که تقریبا نصفش پر شده بود. فکر میکنم یکی از بهترینهای جشنواره این فیلم بود. داستان طلبه ای که خانواده اش را برای حضور در جلسات فلان استادِ اخلاق، از نیشابور به تهران می آورد و در ادامه ی داستان، همسرش (با بازی درخشان نگار جواهریان) دچار بیماری ام اس می شود. چند جا شنیدم و خواندم که فیلم مانند "زیر نور ماه" بود و چه بسا نسخه ای بسیار کم ارزش تر از آن! نمیدانم این چه صیغه ای است که تا در یک ژانر و یک موضوع متفاوتی، دو سه تا فیلم که ساخته میشود، همه را میبندند به ریش فیلم اول و بقیه را به آن ربط میدهند! مثلا نمونه اش شاهکار بی بدیل بهنام بهزادی "تنها دو بار زندگی میکنیم" (باز هم با بازی نگار جواهریان) که تا حرفش میشد، همه اسم "نفس عمیق" پرویز شهبازی را می آوردند!

"طلا و مس" را باید بدون یک چنین پیش فرضهایی دید! مگر ملاک خوب بودن یک فیلم، اصل هایی مثل فیلمنامه، بازی ها کارگردانی و .... نیست؟ خب بیایید این فیلم را اینجوری ببینید. بازی های فیلم همگی عالی بودند. از دختر خردسال فیلم گرفته تا گل سرسبدشان نگار جواهریان! نقششان واقعی بود و بازیشان باورپذیر. شما طبیعتا یک چنین شخصیتهایی را میبینید در جامعه و در این قشر. فیلمنامه ی فیلم خوب بود. داستان طلبه ای که رویارویی با یک سری مشکلات، باعث میشود خیلی از مفاهیم و آموخته هایش رنگ ببازند و درکش از طلبگی و زندگی تغییر کند. کشش داشت فیلمنامه. توضیحات داشت. به یاد بیاورید اوایل فیلم را. آنجایی که مادر هم مانتوی دختر را میدوخت هم لاستیکی بچه ی کوچک را عوض میکرد، در صورتی که پدر آرام نشسته بود و به درسهایش میرسید و با تسبیحش صلوات میفرستاد! باز به یاد بیاورید، پس از اتفاقی که همه چیز را عوض کرد (بیماری مادر) زندگی مرد چگونه رفته رفته تغییر یافت. وقتی که با بچه ها تنها ماند و مجبور شد وظایف سنگینی که همه بر دوش مادر بود را خودش انجام دهد. مسیری که کوتاه نبود و باعث تغییر مرد شد. یا مثلا طنز نهفته در فیلم را. آنجایی که دوستش میگفت : "عمامه ات را بردار که حداقل یه مشتری به تورمون بخوره" یا آنجایی که قرار بود برای ساکت کردن بچه ی کوچکش "نی نای نای" بکند!

اتفاقات و برخوردهایی که در جامعه بروز داده میشوند را دیده بود! یعنی نیامده بود بگوید که اگر فلانی لباس روحانی بر تن دارد، همه برایش احترام قائل اند و گرامی اش میدارند. آنجایی که دخترش نمیخواست پدرش او را به مدرسه ببرد و از فاصله ی دور دست پدرش را رها کرد و تنهایی داخل مدرسه شد. دیگری، سکانسی که سپیده (پرستار بیمارستان) به خانه شان آمد و طلبه، پرده ها و پنجره ها را ( برای بیرون رفتن شیطان؟) باز کرد و در آخر، بعد از آن همه دیالوگهای به یادماندنی، وقتی خانه را ترک میکرد، پرده ی جلوی در را کشید و انداخت! که یعنی نترس، یک جنبه های دیگری هم دارد زندگی، روابط و برخورد با انسانها. یا حتی همان قضیه ی عمامه و دوستش!

اما خب هیچ فیلمی بی نقص نیست! مثلا یک جاهایی شعارهای نخ نما و رو میداد! مثلا سکانسهای اول، آنجایی که کتاب فروش به طلبه که بر روی نردبام به دنبال کتاب در قفسه ها بود، گفت: " گفتی اخلاق؟ هه! پس همون بالا بالاها دنبالش بگرد" یا مثلا توضیح و تفسیر قضیه ی ناراحت شدن دختر از آورده شدن به مدرسه توسط پدرش، با آن سکانسی که پدرش میگوید: "چه طوریاس این؟ هر وقت ما شما رو با یه لباسایی میاریم، شما سریع دست ما رو ول میکنی، اما وقتی لباس معمولی میپوشیم میگی تا دم مدرسه بیا؟" خب این دیگر نیازی به توضیح نداشت که! وقتی که شما به مخاطبت احترام میگذاری و یک چنین مبحثی را اینطوری مطرح میکنی، دیگر این سکانس سئوال طلبه چیست؟ مثل اینکه بیایی و جک را بگویی و بعد توضیحش بدهی! یا مثلا سکانس واقعا عجیب پایانی، با بک گراند حرفهای استاد، در حالی که طلبه کفشهای شاگردهای دیگر را تمیز و جفت میکند! شخصا این سکانس را میگذارم به حساب سکانسهایی که توسط آنها مجوز یک فیلم صادر میشود! سکانس قبلش را دعا دعا میکردم که فیلم همانجا تمام شود! یعنی اگر تمام میشد آنجا، فیلم را میگذاشتم بین تاپ تن بهترین فیلمهای ایرانیی که دیدم! ولی خب متاسفانه نشد! خلاصه درباره ی این فیلم زیاد حرف دارم که میگذارم برای همان زمان اکران عمومی. درباره ی فیلم و کارگردانی که فیلم قبلی اش بود "ده رقمی" و فیلم بعدش "طلا و مس". جالب است،نه؟
 از حاشیه های جالب این فیلم، برگزار نشدن نشست پرسش و پاسخ آن بود.البته اسعدیان و نگار جواهریان، برای نقد و بررسی فیلم به مشهد آمدند که اینجانب، افتخار حضور در این جلسه را نداشتم!
به رنگ ارغوان: سینمای حاتمی کیا را همیشه دوست داشتم! یک جورهایی این آدم یکی از نمادهای سینمای ایران است. فیلمهای خوبی دارد که به تنهایی یکی از ژانرهای پر مخاطب این سینما را روایت میکنند. فیلمسازیست که سبک دارد، شیوه دارد. حاتمی کیایی فیلم میسازد! پس طبعا محبوبیت قابل توجهی هم در بین مخاطبان دارد. پس طبعا برای فیلمش صف میبندند چند ساعت قبل از نمایش. یا مثلا سوت میزنند پس از پایان فیلمهایش. ولی خب حاتمی کیا با فیلمهای آخرش، واقعا چه چیزی را میخواهد بگوید؟ به نام پدر؟ یک فیلمنامه ی درست حسابی لطفا! دعوت؟ ژانرت را عوض نکن! به رنگ ارغوان؟ یک اشتباهی شده! این را باید میزاشتیم قبل از به نام پدر! فیلمی که این همه سال اجازه ی اکران نداشت و این همه درباره ی جوانمردی و صبر کارگردانش نوشته شد که هیچ وقت خم به ابرو نیاورد از چند سال به تعویق افتادن اکران فیلمش!

به رنگ ارغوان را از کجا شروع کنم به ایراد گرفتن؟ از تیتراژ چیپ و آزاردهنده اش؟ یا از شعارها و بازیهای تئاتر گونه اش؟ اصلا این چه وضعیست که قشر دانشجو را باید با چشمهای گرد، خنده های زورکی، دیالوگهای به حساب فلسفی و جملاتِ کنایه آمیز ِ از مد افتاده توصیف کرد؟ یعنی هر کسی یک مقدار رادیکال است و عصبی، میرود دانشجو میشود؟ یا مثلا ایرادات فیلمنامه اش، که عشق مامور سازمان اطلاعات به ارغوان، از کجا شروع شد؟ اصلا چه شد که این عاشق آن شد و خرقه بر تن کرد و مجنون شد؟ یا اصلا بدتر از آن، چه شد که ارغوان عاشق مامور اطلاعات شد؟ این عشق و علاقه از کجا آغاز و کجا تقویت شد؟ یا مثلا سکانس به معنای واقعی کلمه "افتضاح" پایان فیلم چه بود؟ اصلا انگار یک سری پیش فرضهایی در ذهن کارگردانها وجود دارد که باید همیشه همانطور باشد! مثلا فیلمبردارها باید یک کلاه نقابدار داشته باشند، یک سیبیلی هم اگر خدا بخواهد و کلا یک قیافه ی اسپرت! یا اصلا این چه حرکتیست که یکهو بعد از چند سال استتارگونه بیایی، بعد طرفت تو را ببیند و قهقهه بزند؟ یا این حضور مامور اطلاعات در سکانس آخر، با عکسهایی که از مامور شهاب و ارغوان گرفت. که آیا میخواست بگوید یک "لوپ" است این قضایا؟ یعنی همیشه یک ماموری هست؟ خب این که واقعا کلیشه است که! پس کجا شد خلاقیتها و حاتمی کیایی بودن فیلمهای آقای حاتمی کیا؟

یا مثلا وقتی به بکگراند لپ تاپ مامور دقت میشود! وقتی عکسش از گورستانی، به عکس ارغوان تغییر داده میشود، چرا نباید به این مسئله هم توجه بشود که بعد از پایان فیلم، اولین چیزی که به ذهن تماشاگر متبادر میشود، این است که: "شفق، فلق" ؟ شفق که مثلا پدر ارغوان بود و فلق، آخرین کلمه ای که نوشته شد که مثلا نام مستعار مامور اطلاعات بود! که اینها اصلا چه ربطی به هم داشتند؟ که این شباهت آوایی اسمهاشان تنها یک موقعیت کمیک هجوگونه برای نقد فیلم به وجود می آورد!

ولی خب گذشته از اینها، تا حدودی دغدغه های سینمای حاتمی کیا قابل مشاهده بود! اغراق و شاعرانگی، در تصمیم نهایی شخصیتهایش، همیشه وجود دارد و به نوعی شده است مولفه! آن اسلوموشن هایی که همیشه آنجا هستند. همیشه یک روز تسویه حساب، ناکجاآباد و یا اتوپیایی وجود دارد آخر فیلم! مثلا ارتفاع پست، که نفهمیدیم کجاست آن جایی که پیاده شدند؟! یا مثلا آژانس شیشه ای که در هواپیما تمام شد که نفهمیدیم که بعد چی؟ این جا هم روزی که قرار بود "این روستا چهره ی غریبه های زیادی رو به خودش ببینه" ، همان روز واقعه بود که با سپر شدن مامور و آن سکانس ملاقات دختر و پدرش، شد ادای دینی به دغدغه هایش!

اینها را همه، برای این گفتم که کارگردان این فیلم، ابراهیم حاتمی کیا است! یعنی اگر یک کارگردان تازه از راه رسیده یا کسی که کارهای قبلی اش فیلمهای موفقی نبودند، این فیلم را میساخت، می آمدم و خوب مینوشتم. اصلا چشمم را به روی نقصهایش میبستم. اما وقتی کارگردان فیلم، میشود کسی که سینمایش را چشم بسته از بر هستیم و از آن لذت میبریم، بی انصافی است که گوشزد نکنیم معایب فیلم اش را. روی نقد من، بیشتر از اینکه به فیلم باشد، به حاتمی کیا است. به فیلم ِ حاتمی کیا، نه کس دیگری. فیلمی بود که اگر روزی از من بپرسند چند فیلم از ابراهیم حاتمی کیا نام ببر، هرگز بین چند فیلمی که نام خواهم برد، نخواهد بود!

حواشی اکران این فیلم، نوبت اکران عمومی اش (یک هفته ی دیگر) و جوایزی هم که برد، واقعا عجیب بود! به هیچ وجه نمیتوانم خودم را راضی کنم که این فیلم برای شایستگی ها و حرفهایی که برای گفتن داشت، جوایز را درو کرد! واقعا درو کرد! میشود گفت چه فیلمهایی که دیده نشدند برای جایزه بردنهای به رنگ ارغوان!

ادامه دارد ....

1 comment:

  1. چرا آپ دیدت نمی کنید؟ بابا کجایید؟

    ReplyDelete